لذّت طلبگی
در دو پست قبل به گوشه هائی از مشکلات طلاب حوزه های علمیه اشاره کردم، برخی فکر کردند که من خودم طلبه هستم و شرح حال خودم را نوشته ام، آرزوی ما آن است که إسممان در لیست سربازان امام زمان(عج) قرار بگیرد.
دنیای طلبگی با اُفت و خیزهای زیادی همراه است، این راه را نمی شود شغل نامید، چرا که در شغل باید دنبال درآمد بود ولی حوزه محل کسب درآمد نیست، محل کسب علم و فضل و معرفت است. حوزه با سایر مجامع علمی فرق دارد. سالهای سال است که در ایران، حوزه های علمیه فعالیت می کنند. عالمان بزرگی از این خطّه برخواسته اند و سرآمد دوران شده اند، البته آن زمان محافل علمی را حوزه علمیه نمی گفتند.
در قرون اخیر با رسوخ فرهنگ غرب به ایران، اماکنی بنام دانشگاه ایجاد شد و رشته هایی که در کنار علوم عقلی و نقلی حوزه تدریس می شد را جدا کرده و با رشته های مجزا کار خود را آغاز کردند. دانشگاه جندی شاپور، امیر کبیر و... از این نمونه هاست.
بگذریم و برگردیم به حوزه ی علمیه ی خودمان، حرفمان را با طرح این سؤال ادامه می دهیم، آیا در کار طلبگی لذّتی وجود دارد که این همه استقبال از حوزه های می شود؟
اولین چیزی که جوانان را به سمت حوزه های علمیه می کشاند، افتخار سربازی امام زمان(ارواحنا له الفداء) است، که این امر با تحمل مشکلات عدیده و دود چراغ خوردنهائی که از طاقت خیلی ها بیرون است، همراه می باشد. برخی نصف کاره می بُرند و دست از طلبگی کشیده و سراغ کارشان می روند.
طلبه ای که شش سال تمام درس خوانده و تمام دروسش را قبول شده باشد، حداقل شرایط پوشیدن لباس مقدس سربازی امام زمان(ارواحنا له الفداء) را دارد. دوستی(1) نقل می کرد، در روزی که قرار بود معمم شویم، پدرم که روحانی معروف و محترمی در شهرمان است، به من و دوستانم گفت: پسرم مأمور نیروی انتظامی با لباس خودش شناخته می شود، یک ارتشی هم با لباس خودش شناخته می شود ، لباش طلبه همین عبا و عمامه است. دوست دیگری(2) هم به ما می گفت: فرزندان من، کسی که این لباس را بپوشد هم دوستانش زیاد می شوند و هم دشمنانش، وقتی که در خیابان راه می رود، آنهائی که به این لباس احترام می گذارند، بدونِ این که او را بشناسند، احترامش می کنند و سلام می دهند، و آنهائی که با این لباس دشمنی دارند، با شما بد می شوند، مسخره و توهین می کنند، همان طور که آن احترام را دیدید، باید از این بی احترامی هم بگذرید.
حجت الاسلام و المسلمین موسوی همدانی مترجم تفسیر المیزان از قول مرحوم علامه طباطبایی(ره) چنین نقل میکند: زمانی که من در نجف بودم، برای من مبلغی به صورت ماهیانه از تبریز ارسال میشد و چون با مراجع نجف ارتباطی نداشتم، درآمدی غیر از همین مبلغ که از تبریز میآمد، نداشتم.
یکی، دو ماه این مبلغ از تبریز نرسید و من هر چه پول داشتم، مصرف کردم و روزی در منزل که پشت میز کوچکم به مطالعه نشسته بودم و مطلبی بسیار دقیق و حساس را بررسی میکردم، به ناگاه فکر بیپولی حواسم را پرت کرد و رشته ی افکارم گسسته شد، هنوز لحظاتی بیش نگذشته بود که صدای در را شنیدم، برخاستم و درب منزل را باز کردم. شخص بلند قدی با محاسن حنایی و لباس بلند و عمامه در مقابل در ایستاده بود و به محض باز کردن در سلام کرد. گفتم: علیکمالسلام. گفت: «من شاه حسین ولی هستم، خداوند عزّوجل مرا فرستاده تا به تو بگویم که این هیجده سال کی تو را گرسنه گذاشتم که حالا به فکر بی پولی و گرسنگی افتادهای؟ مطالعهات را رها کرده و به فکر فرو رفتهای؟» این گفت و خداحافظی کرد و رفت. در را بستم و به پشت میز بازگشتم. در همین لحظه بود که سرم را از روی دستم برداشتم و نفهمیدم که چگونه در حالی که من نشسته بودم و سرم روی دستم بود به حیاط رفتم و در را باز کردم و با او صحبت کردم. فهمیدم این صحنه را پشت همین میز به من نشان دادند.
چند سئوال برایم مطرح شد. اول؛ اینکه من خواب رفتم یا بیدارم. دوم؛ اینکه خداوند فرموده است در این هیجده سال، منظور از هیجده سال چیست؟ آیا مدت اقامت در نجف است که این زمان بیش از ده سال نیست، آیا مدت زمان تحصیل من است؟ که بیش از سی و پنج سال است که من تحصیل میکنم؟ پس قضیه چیست؟ پس از اندکی تأمل متوجه شدم که هیجده سال قبل ملبس به لباس روحانیت شدم. سئوال سوم که این شخص خود را معرفی کرد ولی من فردی با این نام را نمیشناختم. لذا این سئوال بیجواب ماند و آن را فراموش کرده بودم تا آنکه به حسب عادتم در نجف که به قبرستان وادیالسلام میرفتم، در تبریز نیز به قبرستان رفته و قرآن میخواندم. یک روز به قبری برخورد کردم که با قبرهای دیگر تفاوت داشت و نشان میداد که قبر شخصیت بزرگی است و وقتی که نوشتههای سنگ قبر را خواندم نام شاه حسین ولی را مشاهده کردم و نام آن شخص را به یاد آوردم. تاریخ وفاتش سیصد سال قبل از تاریخی بود که در نجف به منزل ما آمده بود.(3)
واعظ شهیر آقای سید حسین حائری نیز میفرمودند: «من بارها تجربه کردهام، هرگاه عمامه بر سر دارم مشمول عنایات ویژة امام عصر(ارواحنا له الفدا) هستم و در پاسخگویی به سئوالات، آمادگی بیشتر دارم، لذا اگر در منزل باشم و کسی از نزدیکان سئوالی بپرسد یا تلفنی، از من درخواست مشاوره شود، اول عمامه بر سر میگذارم سپس پاسخ نهایی را میدهم»(4)
بسیاری از روحانیون خصوصاً در سالهای نخست معمم شدن تجربههایی از این قبیل را به یاد میآورند.
شهید مطهری(ره) نقل می کند:«من در تمام عمرم یک افتخار بیشتر ندارم، آن هم همین عمامه و عباست.»(5)
پی نوشت
(1) حجت الاسلام آقای محمد واعظی، وی اکنون در یکی از شهرهای استان کرمان قاضی است.
(2) حجت الاسلام آقای سید موسی ابراهیمی، رئیس حوزه علمیه قزوین.
(3) ترجمه و شرح نهایه الحکمه، ص 7 به نقل از آینه عرفان، ص 9.
(4) از خاطرات حجةالاسلام علی ابوترابی. این داستان را حضرت آیة الله مصباح یزدی مکرّر در سخنرانیهای خود نقل کردهاند.
(5) حماسه حسینی، ج 2، ص 289.
http://www.pic.iran-forum.ir/images/6aciw07e6lbzi9xqfk.jpg
http://www.pic.iran-forum.ir/images/jkyd08hqv9z17j78re75.jpg